جمعه 94 خرداد 1 :: 2:1 عصر :: نویسنده : gol
موضوع مطلب :
دوشنبه 93 شهریور 10 :: 4:15 عصر :: نویسنده : gol
شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟ استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم . استاد گفت: عشق یعنی همین! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟ استاد به سخن آمد که:به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم. استاد بازهم گفت : ازدواج یعنی همین!.. موضوع مطلب :
جمعه 93 خرداد 2 :: 10:46 عصر :: نویسنده : gol
کودکی گرسنه و بیمار گوشه ی قهوه خانه ای می خفت رادیو باز بود و گوینده از مضرات پرخوری می گفت . موضوع مطلب :
جمعه 93 خرداد 2 :: 10:43 عصر :: نویسنده : gol
دائم شکر گذار باشیم که : شاید بدترین شرایط زندگی ما ، برای دیگرا آرزو باشد . موضوع مطلب :
جمعه 93 خرداد 2 :: 10:37 عصر :: نویسنده : gol
شوخ طبعی یک رزمنده ایرانی تا لحظه آخر !!! رو برداشتم و رفتم بالای سرش داشت اخرین نفساشو میزد ازش پرسیدم این لحظات اخر چه حرفی برای مردم داری با لبخند گفت:از مردم کشورم میخوام وقتی برای خط کمپوت میفرستن،عکس روی کمپوت ها رو نکنن گفتم داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو با همون طنازی گفت..اخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده. از خاطرات یک رزمنده موضوع مطلب : |