خدای من.... سرم به سوی آسمانت تو را طلب می کنم و بی تابم بی تاب تر از همیشه سنگین و بی رمق دلم پر می زند و این چهار چوب تنگ را نمی خواهد و بالا را بهانه می گیرد گله دارم از بندگانت .... براستی بنده تو می تمواند فراموش کند از کجا آمده و در نهایت به کجا خواهد رفت می تواند هر چه دلش خواست بگوید هر چه دلش خواست انجام دهد کجای این بندگی است؟!!!! من کوچکم و خود بنده ....بنده ای شرمنده و حق قضاوت ندارم اما دلم سخت گرفته و جز تو کسی را نمی شناسم برای گفتن..... اینجا دورویی بیدادمی کند دین مال می آورد!!!!!!!!!!!!! تظاهر به دینداری ارزش شده.... خدایا مگر عشق تو حرف اول را نمی زند؟ مگر مامن عشق دل نیست؟ مگر حرف دل راز نیست؟ مگر جای حرف دل سینه نیست؟ چگونه براحتی حرف می زنند و در عمل... بگذار دلم بمیرد طاقت ندارم..... تو خدایی و من هیچ ... حتی نمی دانم بنده هستم یا نه... کمکم کن ...تا عشقم را نفروشم به نان... قانع باشم به ریزه نان سفره ارباب....